باز هم برمیگردم و به جای گامهایت نگاه میکنم،
ردی نیست،هیچ نشانی، جای پایت را بارانهای شبانه شسته است
اما هنوز هم عطر صدایت در تک تک سلولهای زمان جاریست
آنجا که تو دور از دستان منتظر من گام برداشتی و به آن سوی پنجرهها رفتی
آفتاب از تو تنها سایه ات را برایم به ارمغان نهاد و تو ...
و تو از آفتاب تنها سوختن را
آری کاش مهربانی را از سایه ها و سیاهی ها میآموختیم
چرا که سایه ات هنوز بر سرم مانده
و چه مهربان پا به پایم شبها را به صبح میرساند
خدا را چه دیدی شاید روزی نسیمی عبورم را ممکن ساخت
اما به یاد داشته باش حتی اگر آنجا نباشم
تا زمانی که باران باشد پشت پنجره خواهم ماند
و تا ابد خواهم خواند...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان